مدرسه كه بوديم ناظم مدرسه ميگفت :بعضي از دانش اموزان دعا ميكنند معلمشون بميره تا چند روز كلاس نيان ميگفت:خوب دعا كنييد پدرتون بميره اصلا مدرسه نياين
شماهم يادتون مياد معلم ها آخر سال بهمون ميگفتن هر نظري در مورد ما دارين بدين ،انتقاد هم بكنين ناراحت نميشيم؟
من هي ميخواستم دهنم بسته بمونه ميديدم هي گير ميدن خلاصه يه بار تصميم گرفتم ببينم تا چه حد ظرفيت دارن؟؟
يه نامه نوشتم خطم رو هم عوض كردم كه هيچ كس نفهمه با چند تا از دوستا قرار گذاشيم فقط اونا ميدونستن كار منه
خيلي محترمانه نامه رو شروع كردم و هر انتقادي كه به ذهنم ميرسيد نوشتم خدايي هيچ چيز بدي ننوشته بودم
بعد نامه رو گذاشتيم تو پاكت گذاشتيمش رو صندلي معلم
انم اومد بلا نسبت مثل چي نشست روش يكي از بچه ها گفت استاد يه پاكت رو صندليه اونم پاشد برداشت نامه رو خوند قيافش خيلي جالب بود هر لحظه قرمز تر ميشد در حد انفجار!!!!
پرسيد كي اين نامه رو نوشته هيچكس گردن نگرفت.منم كه اصلا تو باغ نبودم!!!
نهايت انتقاد پذيريش اينجا بود كه گفت اگه نويسنده اش رو پيدا كنم پايان ترمش رو ۰ ميدم.
خيلي حال داد ولي من تا آخر سال ميترسيدم بفهمه كار منه بدبخت بشم .
شما از اين كارا نكنيد
يادمه اول راهنمايي بوديم.معلم پرورشي اومد و بعد از معرفي خودش گفت: درس ما درمسير قرآنه و ميخواهيم بدونيم كه مثلا تو كدوم سوره اومده كه نماز بخونيد جهاد كنيد روزه بگيريدو…
من به دوستم گفتم:نماز و جهاد نميدونم مال كدوم سوره است اما روزه گرفتن تو سوره ي روزه اومده
پاشو به معلم بگو تا از همين الان بشي سوگلي كلاس!
اين بيچاره ي از همه جا بيخبر هم پاشد, گفت: آقا اجازه.روزه گرفتن تو سوره ي روزه اومده!!!
جاتون خالي تا نيم ساعت خنديديم!!
سر كلاس معماري جهان استاد گفت ميخوام شفاهي امتحان بگيرم، ما هم هيچ آمادگي نداشتيم كه درس ۳ واحد عملي رو بخوائيم شفاهي هم جواب بديم….
گفت ميخونم بيائين جولي كلاس… همه داشتن سكته ميكردن ، اسم يكي از پسراي كلاس و خوند دفه اول جواب نداد دوباره كه اسمشو خوند دوستش بلند شد گفت: اجازه بدين پامپي شو عوض كنه.
كل كلاس رفت رو هوا ))))
پسره هم ۳ واحدو حذف كرد
يادمه دوره دبيرستان به معلما ميگفتيم آقا نمره ي نوزده و نيم رو بيست ميدي؟
اونام ميگفتن آره ولي آخر سر كه كارنامه رو ميگرفتيم همه نمره ها زير پنج بود
حتي بعضي نمره ها منفي بودن يه چيزيم بدهكار ميشديم!!
يه بار استاد رياضي مون گفت:از كل كتاب امتحان ميگيرم
دوستم يواشكي گفت:بيخود ميكني!
استاد هم گفت:چيزي فرموديد آقاي مختاري؟
دوستم يهو هول شد و گفت:بله…چيزه…گفتم از كل امتحان كتاب ميگيريد؟؟!!!!!
بيچاره تا يه ماه نميتونست بياد سر كلاس!
توي پارك قدم مي زدم يه بچه ۳ يا ۴ ساله دستاشو پشتش گره زده بود تند را ميرفت مامانشم پشت سرش هي مي گفت امير محمد صبر كن وايسا كارت دارم…. يه دفه وايساد داد زد : اه… مامان ولم كن ديگه منم مشكلات خاص خودمو دارم!
تو روستا بودم كه مريض شدم ، با هزار بدبختي رفتيم به نزديك ترين شهر كه برم بيمارستان ، رفتيم ديديم بيمارستان تعطيله ، گفتيم بريم خانه بهداشت، اونجام تعطيل بود از همسايش پرسيديم طرف كجاست ؟ گفت رفته گاوشو بدوشه نيم ساعت ديگه مياد .